بنیاد نهادن، شالودۀ عمارتی را ریختن، بنیاد ساختمان گذاشتن، بنا کردن، تاسیس کردن، برای مثال پی افکندم از نظم کاخی بلند / که از باد و باران نیابد گزند (فردوسی۲ - ۱۲۸۵)
بنیاد نهادن، شالودۀ عمارتی را ریختن، بنیاد ساختمان گذاشتن، بنا کردن، تاسیس کردن، برای مِثال پی افکندم از نظم کاخی بلند / که از باد و باران نیابد گزند (فردوسی۲ - ۱۲۸۵)
افکندن پیل. بر زمین زدن پیل، کنایه از عاجز کردن باشد. (برهان). کنایه از عاجز کردن و غالب آمدن. (غیاث). عاجز کردن و حیران داشتن: از در خاقان کجا پیل افکند محمودرا بدره بردن پیل بالا بر نتابد بیش از این. خاقانی. چو در زین کند سرو آزاد را بر اسبی که پیل افکند باد را. نظامی. و نیز رجوع به مجموعۀ مترادفات ص 244 شود، ترک غرور کردن: پیل بفکن که سیل ره کنده ست پیلکیهای چرخ بین چند است. نظامی. ، پیل طرح دادن. مات کردن: چو بشنید آن حکم یأجوج را که پیل افکند هر یکی عوج را. نظامی. بنطع کینه برچون پی فشردی در افکن پیل و شهرخ زن که بردی. نظامی
افکندن پیل. بر زمین زدن پیل، کنایه از عاجز کردن باشد. (برهان). کنایه از عاجز کردن و غالب آمدن. (غیاث). عاجز کردن و حیران داشتن: از در خاقان کجا پیل افکند محمودرا بدره بردن پیل بالا بر نتابد بیش از این. خاقانی. چو در زین کند سرو آزاد را بر اسبی که پیل افکند باد را. نظامی. و نیز رجوع به مجموعۀ مترادفات ص 244 شود، ترک غرور کردن: پیل بفکن که سیل ره کنده ست پیلکیهای چرخ بین چند است. نظامی. ، پیل طرح دادن. مات کردن: چو بشنید آن حکم یأجوج را که پیل افکند هر یکی عوج را. نظامی. بنطع کینه برچون پی فشردی در افکن پیل و شهرخ زن که بردی. نظامی
بنا کردن. ساختن. عمارت کردن. بن افکندن. بناء. تأسیس. بنا نهادن. برآوردن. بنیان کردن. پی انداختن: پی افکندم از نظم کاخی بلند که از باد و باران نیابد گزند. فردوسی. مداین پی افکند جای کیان پراکنده بسیار سود و زیان. فردوسی. یکی باره افکند ازین گونه پی ز سنگ و ز چوب و ز خشت و ز نی. فردوسی. ز خارا پی افکنده در ژرف آب کشیده سر باره اندر سحاب. فردوسی. - پی افکندن کاری (سخنی) ، بنیاد نهادن آن: به شیروی بخشیدم آن برده رنج پی افکندم او را یکی تازه گنج. فردوسی. پی افکن یکی گنج ازین خواسته سوم سال را گردد آراسته. فردوسی. سخنهای هرمزد چون شدببن یکی نو پی افکند موبد سخن. فردوسی. پی کین تو افکندی اندر جهان ز بهر سیاوش میان مهان. فردوسی. یکی جنگ بابیژن افکند پی که این جای جنگست یا جای می. فردوسی. بزد بر سر خویش چون گرد ماه یکی فال فرخ پی افکند شاه. فردوسی. بگوید ابر شاه کاوس کی که بر خیره کاری نو افکند پی. فردوسی. ز گوینده بشنید کاوس کی برین گفته ها پاسخ افکند پی. فردوسی. بشاه آگهی شد که کاوس کی فرستاده و نامه افکند پی. فردوسی. کس آمد بگرد وی از شهر ری برش داستانی بیفکند پی. فردوسی. چو آن پوست بر نیزه بر دید کی بنیکی یکی اخترافکند پی. فردوسی. بدین خرمی بزمی افکند پی کزان بزم ماه آرزو کرد می. اسدی. بدو داد تا مرز قزوین و ری یکی عهد بر نامش افکند پی. اسدی. بنگر که خدای چون بتدبیر بی آلت چرخ را پی افکند. ناصرخسرو. ز گیلان برون شد درآمد به ری به افکندن دشمن افکند پی. نظامی. ، اختراع کردن. ابداع کردن. نو آوردن. چیزی را باعث شدن: پدر مرزبان بود ما را به ری تو افکندی این جستن تخت پی. فردوسی. ، آغازیدن. شروع کردن. رجوع به پی اندرافکندن و نیز رجوع به افکندن شود
بنا کردن. ساختن. عمارت کردن. بن افکندن. بناء. تأسیس. بنا نهادن. برآوردن. بنیان کردن. پی انداختن: پی افکندم از نظم کاخی بلند که از باد و باران نیابد گزند. فردوسی. مداین پی افکند جای کیان پراکنده بسیار سود و زیان. فردوسی. یکی باره افکند ازین گونه پی ز سنگ و ز چوب و ز خشت و ز نی. فردوسی. ز خارا پی افکنده در ژرف آب کشیده سر باره اندر سحاب. فردوسی. - پی افکندن کاری (سخنی) ، بنیاد نهادن آن: به شیروی بخشیدم آن برده رنج پی افکندم او را یکی تازه گنج. فردوسی. پی افکن یکی گنج ازین خواسته سوم سال را گردد آراسته. فردوسی. سخنهای هرمزد چون شدببن یکی نو پی افکند موبد سخن. فردوسی. پی کین تو افکندی اندر جهان ز بهر سیاوش میان مهان. فردوسی. یکی جنگ بابیژن افکند پی که این جای جنگست یا جای می. فردوسی. بزد بر سر خویش چون گرد ماه یکی فال فرخ پی افکند شاه. فردوسی. بگوید ابر شاه کاوس کی که بر خیره کاری نو افکند پی. فردوسی. ز گوینده بشنید کاوس کی برین گفته ها پاسخ افکند پی. فردوسی. بشاه آگهی شد که کاوس کی فرستاده و نامه افکند پی. فردوسی. کس آمد بگرد وی از شهر ری برش داستانی بیفکند پی. فردوسی. چو آن پوست بر نیزه بر دید کی بنیکی یکی اخترافکند پی. فردوسی. بدین خرمی بزمی افکند پی کزان بزم ماه آرزو کرد می. اسدی. بدو داد تا مرز قزوین و ری یکی عهد بر نامش افکند پی. اسدی. بنگر که خدای چون بتدبیر بی آلت چرخ را پی افکند. ناصرخسرو. ز گیلان برون شد درآمد به ری به افکندن دشمن افکند پی. نظامی. ، اختراع کردن. ابداع کردن. نو آوردن. چیزی را باعث شدن: پدر مرزبان بود ما را به ری تو افکندی این جستن تخت پی. فردوسی. ، آغازیدن. شروع کردن. رجوع به پی اندرافکندن و نیز رجوع به افکندن شود
چشم انداختن. (یادداشت مؤلف). نگاه کردن. نگریستن: نظر در قعر چاه افکندن. (کلیله و دمنه) ، میل کردن. روی آوردن. دل بستن: ما که نظر بر سخن افکنده ایم مردۀ اوئیم و بدو زنده ایم. نظامی. مده ای رفیق پندم که نظر بر او فکندم تو میان ما ندانی که چه می رود نهانی. سعدی. ، توجه کردن. مورد عنایت و التفات قرار دادن
چشم انداختن. (یادداشت مؤلف). نگاه کردن. نگریستن: نظر در قعر چاه افکندن. (کلیله و دمنه) ، میل کردن. روی آوردن. دل بستن: ما که نظر بر سخن افکنده ایم مردۀ اوئیم و بدو زنده ایم. نظامی. مده ای رفیق پندم که نظر بر او فکندم تو میان ما ندانی که چه می رود نهانی. سعدی. ، توجه کردن. مورد عنایت و التفات قرار دادن
بیرون کردن مهر و دوستی کسی از دل. دل برداشتن از کسی، مورد محبت قرار دادن کسی یا چیزی را. دل دادن: چه مهر افکنی بر تن و این جهان که با تو نه این ماند خواهد نه آن. اسدی (گرشاسبنامه). گر برکنم دل از تو و بردارم از تو مهر آن مهر بر که افکنم آن دل کجا برم. کمال اسماعیل
بیرون کردن مهر و دوستی کسی از دل. دل برداشتن از کسی، مورد محبت قرار دادن کسی یا چیزی را. دل دادن: چه مهر افکنی بر تن و این جهان که با تو نه این ماند خواهد نه آن. اسدی (گرشاسبنامه). گر برکنم دل از تو و بردارم از تو مهر آن مهر بر که افکنم آن دل کجا برم. کمال اسماعیل
دور انداختن. به جانب خارج افکندن. (ناظم الاطباء) : اطراح،بیرون افکندن چنانکه چیزی بی ارز و هیچ نیرزنده را. (یادداشت مؤلف). مطاوله. (منتهی الارب) : سخنهای ایزد نباشد گزاف ره دهریان دور بفکن ملاف. اسدی. مهر بر او مفکن و بفکنش دور زآنکه بد و سرکش و مهرافکن است. ناصرخسرو. زشت بار است ای برادر بار آز دوربفکن بار آز از پشت و یال. ناصرخسرو. ، راندن. دور کردن. از خود دور ساختن. (از یادداشت مؤلف) : گرم دور افکنی دربوسم از دور وگر بنوازیم نور علی نور. نظامی. ، به فاصله بسیار پرتاب کردن و انداختن
دور انداختن. به جانب خارج افکندن. (ناظم الاطباء) : اطراح،بیرون افکندن چنانکه چیزی بی ارز و هیچ نیرزنده را. (یادداشت مؤلف). مطاوله. (منتهی الارب) : سخنهای ایزد نباشد گزاف ره دهریان دور بفکن ملاف. اسدی. مهر بر او مفکن و بفکنش دور زآنکه بد و سرکش و مهرافکن است. ناصرخسرو. زشت بار است ای برادر بار آز دوربفکن بار آز از پشت و یال. ناصرخسرو. ، راندن. دور کردن. از خود دور ساختن. (از یادداشت مؤلف) : گرم دور افکنی دربوسم از دور وگر بنوازیم نور علی نور. نظامی. ، به فاصله بسیار پرتاب کردن و انداختن
شور فکندن. آشوفتن. ولوله انداختن. آشوب و فتنه برپا کردن، هیجان و نشاط ایجاد کردن: ملک را گوی در چوگان فکندند شگرفان شور در میدان فکندند. نظامی. ترش بنشین و تندی کن که ما را تلخ ننماید چه میگویی چنین شیرین که شوری در من افکندی. سعدی. ، غوغا برپا کردن. آشفتگی پیدا آوردن. ولوله انداختن: سیاوش همیدون به نخجیر گور همی تاخت و افکند بر دشت شور. فردوسی. درمیانشان فتنه و شور افکنم کاهنان خیره شوند اندر فنم. مولوی. تا به گفتار درآمد دهن شیرینت بیم آن است که شوری به جهان درفکنم. سعدی. آستین بر روی و نقشی در میان افکنده ای خویشتن پنهان و شوری در جهان افکنده ای. سعدی
شور فکندن. آشوفتن. ولوله انداختن. آشوب و فتنه برپا کردن، هیجان و نشاط ایجاد کردن: ملک را گوی در چوگان فکندند شگرفان شور در میدان فکندند. نظامی. ترش بنشین و تندی کن که ما را تلخ ننماید چه میگویی چنین شیرین که شوری در من افکندی. سعدی. ، غوغا برپا کردن. آشفتگی پیدا آوردن. ولوله انداختن: سیاوش همیدون به نخجیر گور همی تاخت و افکند بر دشت شور. فردوسی. درمیانشان فتنه و شور افکنم کاهنان خیره شوند اندر فنم. مولوی. تا به گفتار درآمد دهن شیرینت بیم آن است که شوری به جهان درفکنم. سعدی. آستین بر روی و نقشی در میان افکنده ای خویشتن پنهان و شوری در جهان افکنده ای. سعدی
پیل افکندن. (فرهنگ فارسی معین). بر زمین افکندن پیل، حریف نیرومند را مغلوب کردن. چیره شدن: از در خاقان کجا فیل افکند محمود را بدره بردن پیل بالا برنتابد بیش ازاین. خاقانی. ، مهرۀ پیل رادر صفحۀ شطرنج حرکت دادن. رجوع به فیل و پیل شود
پیل افکندن. (فرهنگ فارسی معین). بر زمین افکندن پیل، حریف نیرومند را مغلوب کردن. چیره شدن: از در خاقان کجا فیل افکند محمود را بدره بردن پیل بالا برنتابد بیش ازاین. خاقانی. ، مهرۀ پیل رادر صفحۀ شطرنج حرکت دادن. رجوع به فیل و پیل شود
کنایه از هزیمت کردن و گریختن. (برهان). هزیمت خوردن. (آنندراج) : پیران روزگار سپرها بیفکنند در صف ّ عزم چون بکشی خنجر دها. مسعودسعد. دست قراسنقر فلک سپر افکند خنجر آق سنقر از نیام برآمد. خاقانی. سپر نفکند شیر غران ز چنگ نیندیشد از تیغ بران پلنگ. سعدی (گلستان). ، عاجز شدن. (برهان). مغلوب و عاجز شدن. (آنندراج). عاجز شدن و فروتنی کردن. (انجمن آرا). تسلیم شدن: مبارزان بگریزند و بفکنند سپر چو روز رزم ترا عزم کارزار بود. معروفی. طاهر بیکبارگی سپر بیفکند و اندازه بتمامی بدانست. (تاریخ بیهقی). گر سپر بفکند عقل از عشق گو بفکن رواست روی خاتون سرخ باید خاک بر سر راه را. سنایی. کواکب رجوم، از هیبت ضربت شمشیر آفتاب سپر بعجز بیفکندند. (سندبادنامه چ استانبول ص 247). نوح در این بحر سپر بفکند خضردر این چشمه سبو بشکند. نظامی. تیغ صبح از سنان گزاری او سپر افکند با سواری او. نظامی. هان تا سپر نیفکنی از حملۀ فصیح کو را جز این مبالغۀ مستعار نیست. سعدی (گلستان). تنزل نمودن. (برهان). فروآمدن: در نظرش تیر سپر بفکند وز فزعش کوه کمر بفکند. خواجو (از امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 943). ، ننگ و عار. (برهان)
کنایه از هزیمت کردن و گریختن. (برهان). هزیمت خوردن. (آنندراج) : پیران روزگار سپرها بیفکنند در صف ّ عزم چون بکشی خنجر دها. مسعودسعد. دست قراسنقر فلک سپر افکند خنجر آق سنقر از نیام برآمد. خاقانی. سپر نفکند شیر غران ز چنگ نیندیشد از تیغ بران پلنگ. سعدی (گلستان). ، عاجز شدن. (برهان). مغلوب و عاجز شدن. (آنندراج). عاجز شدن و فروتنی کردن. (انجمن آرا). تسلیم شدن: مبارزان بگریزند و بفکنند سپر چو روز رزم ترا عزم کارزار بود. معروفی. طاهر بیکبارگی سپر بیفکند و اندازه بتمامی بدانست. (تاریخ بیهقی). گر سپر بفکند عقل از عشق گو بفکن رواست روی خاتون سرخ باید خاک بر سر راه را. سنایی. کواکب رجوم، از هیبت ضربت شمشیر آفتاب سپر بعجز بیفکندند. (سندبادنامه چ استانبول ص 247). نوح در این بحر سپر بفکند خضردر این چشمه سبو بشکند. نظامی. تیغ صبح از سنان گزاری او سپر افکند با سواری او. نظامی. هان تا سپر نیفکنی از حملۀ فصیح کو را جز این مبالغۀ مستعار نیست. سعدی (گلستان). تنزل نمودن. (برهان). فروآمدن: در نظرش تیر سپر بفکند وز فزعش کوه کمر بفکند. خواجو (از امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 943). ، ننگ و عار. (برهان)
تیر انداختن. پرتاب کردن تیر: یکی تیری افکند در ره فتاد وجودم نیازرد و رنجم نداد. سعدی (بوستان). ، کنایه از دعای بد کردن و طعنه زدن. (برهان) (از فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء)
تیر انداختن. پرتاب کردن تیر: یکی تیری افکند در ره فتاد وجودم نیازرد و رنجم نداد. سعدی (بوستان). ، کنایه از دعای بد کردن و طعنه زدن. (برهان) (از فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء)
بمعنی زیرافکن است که نهالی و توشک و آنچه در زیر افکنده باشند. (برهان). زیرافکن. (جهانگیری) (فرهنگ فارسی معین). رجوع به زیرافکن شود، نام مقامی است از موسیقی که آن کوچک است. (برهان). نام پرده ای از دوازده پردۀموسیقی. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : آه کز یاد ره و پردۀ عراق رفت از یادم دم تلخ فراق وای کز تری زیرافکند خرد خشک شد کشت دل من دل بمرد. مولوی (مثنوی چ خاور ص 45). رجوع به زیرافکن شود
بمعنی زیرافکن است که نهالی و توشک و آنچه در زیر افکنده باشند. (برهان). زیرافکن. (جهانگیری) (فرهنگ فارسی معین). رجوع به زیرافکن شود، نام مقامی است از موسیقی که آن کوچک است. (برهان). نام پرده ای از دوازده پردۀموسیقی. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : آه کز یاد ره و پردۀ عراق رفت از یادم دم تلخ فراق وای کز تری زیرافکند خرد خشک شد کشت دل من دل بمرد. مولوی (مثنوی چ خاور ص 45). رجوع به زیرافکن شود
بار افگندن. بار نهادن. بار فکندن. بار بر زمین گذاشتن. انداختن بار. افکندن بار: یک روز آنجا بار افکند (امیرسبکتکین) . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 198). زین هفت رصد نیفکنم بار کانصاف تو دیدبان ببینم. خاقانی. بار بیفکند شتر چون برسد بمنزلی بار دلست همچنان ور بهزار منزلم. سعدی (بدایع). رجوع به بار فکندن شود، کنایه از زادن باشد. (برهان). کنایه از زاییدن باشد چنانکه سراج قمری گفته: زمانه حاملۀ انده و نشاط آمد ولیک بر دل اعدات بار بنهاده ست. (انجمن آرا). وضع. (ترجمان القرآن). وضع حمل. زاییدن. زادن. بچه زادن. (آنندراج). فارغ شدن. بچه گذاشتن: گفتم تو چه دانی که شب تیره چه زاید بشکیب و صبوری کن تا شب بنهد بار. فرخی. زمانه حامل هجر است و لابد نهد یک روز بارخویش حامل. منوچهری. و رجوع به مجموعۀ مترادفات ص 190 شود: چون دختر بار بنهاد گفتند فیلقوس را از کنیزکی پسری آمد. (اسکندرنامه نسخۀخطی نفیسی). رجوع به بار نهادن شود. پس لشکر و رعیت به اتفاق تاج بالای سر این زن ببستند و فرمان بردار او گشتند تا بار بنهاد و شاپور را بیاورد. (فارسنامۀابن البلخی چ لندن ص 66). و چون زنی بار بنهادی اگر دختر بودی رها کردی و اگر پسر بودی بکشتند. (تفسیر ابوالفتوح رازی)، و بصلۀ ’بر’، بمعنی بار گذاشتن بر چیزی. صائب گوید: بار قتل خود بدوش دیگران نتوان نهاد در میان عشق بازان کوهکن مردانه رفت. (آنندراج). - بار بر دل نهادن، رنجانیدن و آزردن. (ناظم الاطباء: بار). تحمیل کردن بر کسی: چو منعم کند سفله را روزگار نهد بردل تنگ درویش بار. سعدی (بوستان)
بار افگندن. بار نهادن. بار فکندن. بار بر زمین گذاشتن. انداختن بار. افکندن بار: یک روز آنجا بار افکند (امیرسبکتکین) . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 198). زین هفت رصد نیفکنم بار کانصاف تو دیدبان ببینم. خاقانی. بار بیفکند شتر چون برسد بمنزلی بار دلست همچنان ور بهزار منزلم. سعدی (بدایع). رجوع به بار فکندن شود، کنایه از زادن باشد. (برهان). کنایه از زاییدن باشد چنانکه سراج قمری گفته: زمانه حاملۀ انده و نشاط آمد ولیک بر دل اعدات بار بنهاده ست. (انجمن آرا). وضع. (ترجمان القرآن). وضع حمل. زاییدن. زادن. بچه زادن. (آنندراج). فارغ شدن. بچه گذاشتن: گفتم تو چه دانی که شب تیره چه زاید بشکیب و صبوری کن تا شب بنهد بار. فرخی. زمانه حامل هجر است و لابد نهد یک روز بارخویش حامل. منوچهری. و رجوع به مجموعۀ مترادفات ص 190 شود: چون دختر بار بنهاد گفتند فیلقوس را از کنیزکی پسری آمد. (اسکندرنامه نسخۀخطی نفیسی). رجوع به بار نهادن شود. پس لشکر و رعیت به اتفاق تاج بالای سر این زن ببستند و فرمان بردار او گشتند تا بار بنهاد و شاپور را بیاورد. (فارسنامۀابن البلخی چ لندن ص 66). و چون زنی بار بنهادی اگر دختر بودی رها کردی و اگر پسر بودی بکشتند. (تفسیر ابوالفتوح رازی)، و بصلۀ ’بر’، بمعنی بار گذاشتن بر چیزی. صائب گوید: بار قتل خود بدوش دیگران نتوان نهاد در میان عشق بازان کوهکن مردانه رفت. (آنندراج). - بار بر دل نهادن، رنجانیدن و آزردن. (ناظم الاطباء: بار). تحمیل کردن بر کسی: چو منعم کند سفله را روزگار نهد بردل تنگ درویش بار. سعدی (بوستان)
بر زمین افکندن پیل بر زمین زدن فیل، عاجز کردن: از در خاقان کجا پیل افکند محمود را بده بردن پیل بالا بر نتابد پیش ازین. (خاقانی)، ترک غرور کردن: پیل بفکن که سیل ره کندست بیلکیهای چرخ بین چندست. (نظامی)، (شطرنج) طرح دادن پیل مات کردن: بنطع کینه بر چون پی فشردی در افکن پیل و شهرخ زن که بردی. (نظامی)
بر زمین افکندن پیل بر زمین زدن فیل، عاجز کردن: از در خاقان کجا پیل افکند محمود را بده بردن پیل بالا بر نتابد پیش ازین. (خاقانی)، ترک غرور کردن: پیل بفکن که سیل ره کندست بیلکیهای چرخ بین چندست. (نظامی)، (شطرنج) طرح دادن پیل مات کردن: بنطع کینه بر چون پی فشردی در افکن پیل و شهرخ زن که بردی. (نظامی)